دانیال جون نفس مامان و بابادانیال جون نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

شروع هفت ماهگی

وقتی غذا میخورم اینقدر تکون میخورم که از دستم خسته میشن ولی با یک خنده شیرین خستگی رو از تن مامان در میارم یعد هم کلی قربون صدقم میره    جیگر اون غذا خوردنت برم ناز نازیه مامان اینجابرای اولین بار دارم سیب می خورم آخه دوست دارم اونارو درسته دندون بزنم البته مامانی آب میوه رو جدا بهم میده عجب قیافه ای واسه خودم درست کردما وای عجب پرتقالی مامانی میگه ترش نیست شیرینه شیرینه .ولی هر مزه جدیدی که بخورم این شکلی میشم دیگه دست خودم نیست اینجا هم هی غر میزنم که بازم بهم بدید این سبد اسب...
19 بهمن 1391

جوجوی شیطون با کلی خبر تازه

سلام دوست جونیهای خوبم . از اینکه به فکر مون هستید و مدام بهمون سر می زنید ممنون ١ماه غیبت داشتم و دلیل اون شیطونیهای بیش از حد این جوجوی نازه .   جونم براتون بگه ه ه ههههههههه این شیطون بلا دیگه شبها درست نمی خوابه و همش بیداره و نمی ذاره مامانیش استراحت کنه مامانیشم تا صبح مجبوره بالای سرش باشه و وقتی صبح شد  تازه اگه بازم اجازه بده یکم استراحت کنه . تازه بغلی هم هست و همش بغل میخواد و مامان به کارای خونه نمیرسه. بخاطر همینم تا یکم لالا می کنه از فرصت استفاده می کنم و تند تند کارای عقب افتاده رو انجام میدم. و وقتی بیدار بشه هم باید همش باهاش بازی بازی کنم . خلاصه دیگه وقت کافی واسه سر زدن به ...
6 بهمن 1391

من دیگه کم کم دارم می شینم

ببینید منو چه ناناز نشستم حالا دیگه هر چیزی رو که ببینم اول شناساییش می کنم بعد شروع به خوردنش می کنم وای که چقدر عاشق این فلاسک هستم ولی چون خطرناکه ازم دور نگهش داشتن ولی بازم من تلاشمو می کنم تا بهش برسم من عاشق ارگم هستم و هر روز کلی باهاش بازی می کنم ...
6 بهمن 1391

تولد مامان مرضیه(04/10/1391) و بابا فرزاد (07/10/1391)

مامانی و بابایی تولدتون مبارک امروز تولد مامان مرضیه هست و بابایی اونو غافلگیر کرده و خونه مامان جون با کمک عمه ها براش تولد گرفتن منم کلی شیطونی کردم و چشم از این کیک گل گلی بر نمی داشتم اینم یه عکس خانوادگی (آخه خانواده ما دیگه ٣ نفره هست)   خیلی  با حال بود در عرض یک ماه تولد مامان و بابا با هم بود انشااله خدا پدر و مادرم رو همیشه سالم و شاداب بالای سرم نگه داره     آمیییییین   ...
6 بهمن 1391

آب بازی و مهمونی

من عاشق آب بازی و حمام هستم و اگه مامانی بدون من بره حمام کلی گریه می کنم چند تا عکس گرفتم اما چون بخار بود یکم تار شده ولی دیدنش خالی از لطف نیست اینجا با شامپو موهامو فشن کردن خوب اینجا هم بعد از حمام کت و شلوار مهمونیمو پوشیدم و آماده شدم آخه تا حالا کی گل پسر به این خوش تیپی دیده بوده انشااله کت و شلوار دامادیتو بپوشی عزیزکم خوب اینم از مهمونی که تولد بابای آراد بود کلی بهمون خوش گذشت و دست دسی کردم امروز تولد خاله راضیه هم هست از دور تولدت رو تبریک میگم خاله جون با اینکه دورم ولی همیشه به یادتون هستم.انشااله ١٢٠ ساله بشی یه دنیا د...
5 بهمن 1391

اولین شب یلدا با حضور گل پسرم( 1391)

  سی ام آذره و یک شب زیبا یه شب بلند به اسم شب یلدا   شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده   همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه فراوون   شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما   شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره   ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده                               ...
8 دی 1391

اولین مروارید

خبر بدید به نون دون دانیال در آورده دندون بعد از چند روز تاخیر بدلیل رفتن به مراسم عزاداری و ماه محرم امروز سعی کردم سراغ کامپیوتر بیام و یه خبر داغ بدم .٠٥/٠٩/٩١ روز دوشنبه وقتی صبح از خواب بیدار شیم دیدم دانیال جون همش بی تابی می کنه و نق میزنه و همش دستاش توی دهنشه. درست حدس زده بودم اولین مروارید کوچولوی جگر گوشم داشت در میومد و مثل تاول شده بود خیلی اذیت شده بودی هر کاری کردم یه عکس خوشکل بگیرم نشدوگذاشتم یکم در بیاد تا بیشتر پیدا بشه اینم یه مروارید کوچولو. قربون اون خده های شیرینت برم با اون یه دندون نازت وای عجب موش موشکی بشی تو اولین مرواریدت مبارک عسلم.خیلییییییی دوست دارممممممم...
24 آذر 1391

مراسم نون پوشون

دیروز مراسم عزاداری خونه دایی بابا فرزاد بود .سفره علی اصغر هم داشتند .و چون من جزو نی نی های سال اولی بودم دعوتم کردن که برم .همه اونجا بودن مراسم خیلی خوبی بود منم بچه خوبی بودم و مامانی رو اذیت نکردم. اینا هم دخملهای سبز پوشی که با هام عکس انداختن .خداییش دختر کشم هاااا  اینم مامان جونم هست (مامان بابا فرزاد)که واسه سلامتیم نذر حضرت علی اصغر کرده بودن.حالا مراسمه بوشهریها هم جریان داره که براتون تعریف می کنم چون مامانم شیرازیه و تازه توی بوشهر داره زندگی میکنه این مراسما براش تازگی داره و دوست داره ببینه  پس با هم رفتیم. اول بچه رو می خوابونن بعد حلوا درست می کنن.یه مقداریشو زیر سر نی نی م...
12 آذر 1391