دانیال جون نفس مامان و بابادانیال جون نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آب بازی و مهمونی

من عاشق آب بازی و حمام هستم و اگه مامانی بدون من بره حمام کلی گریه می کنم چند تا عکس گرفتم اما چون بخار بود یکم تار شده ولی دیدنش خالی از لطف نیست اینجا با شامپو موهامو فشن کردن خوب اینجا هم بعد از حمام کت و شلوار مهمونیمو پوشیدم و آماده شدم آخه تا حالا کی گل پسر به این خوش تیپی دیده بوده انشااله کت و شلوار دامادیتو بپوشی عزیزکم خوب اینم از مهمونی که تولد بابای آراد بود کلی بهمون خوش گذشت و دست دسی کردم امروز تولد خاله راضیه هم هست از دور تولدت رو تبریک میگم خاله جون با اینکه دورم ولی همیشه به یادتون هستم.انشااله ١٢٠ ساله بشی یه دنیا د...
5 بهمن 1391

اولین شب یلدا با حضور گل پسرم( 1391)

  سی ام آذره و یک شب زیبا یه شب بلند به اسم شب یلدا   شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده   همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه فراوون   شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما   شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره   ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده                               ...
8 دی 1391

اولین مروارید

خبر بدید به نون دون دانیال در آورده دندون بعد از چند روز تاخیر بدلیل رفتن به مراسم عزاداری و ماه محرم امروز سعی کردم سراغ کامپیوتر بیام و یه خبر داغ بدم .٠٥/٠٩/٩١ روز دوشنبه وقتی صبح از خواب بیدار شیم دیدم دانیال جون همش بی تابی می کنه و نق میزنه و همش دستاش توی دهنشه. درست حدس زده بودم اولین مروارید کوچولوی جگر گوشم داشت در میومد و مثل تاول شده بود خیلی اذیت شده بودی هر کاری کردم یه عکس خوشکل بگیرم نشدوگذاشتم یکم در بیاد تا بیشتر پیدا بشه اینم یه مروارید کوچولو. قربون اون خده های شیرینت برم با اون یه دندون نازت وای عجب موش موشکی بشی تو اولین مرواریدت مبارک عسلم.خیلییییییی دوست دارممممممم...
24 آذر 1391

مراسم نون پوشون

دیروز مراسم عزاداری خونه دایی بابا فرزاد بود .سفره علی اصغر هم داشتند .و چون من جزو نی نی های سال اولی بودم دعوتم کردن که برم .همه اونجا بودن مراسم خیلی خوبی بود منم بچه خوبی بودم و مامانی رو اذیت نکردم. اینا هم دخملهای سبز پوشی که با هام عکس انداختن .خداییش دختر کشم هاااا  اینم مامان جونم هست (مامان بابا فرزاد)که واسه سلامتیم نذر حضرت علی اصغر کرده بودن.حالا مراسمه بوشهریها هم جریان داره که براتون تعریف می کنم چون مامانم شیرازیه و تازه توی بوشهر داره زندگی میکنه این مراسما براش تازگی داره و دوست داره ببینه  پس با هم رفتیم. اول بچه رو می خوابونن بعد حلوا درست می کنن.یه مقداریشو زیر سر نی نی م...
12 آذر 1391

4آذر سالگرد ازدواجمون

    دومین سالگرد پیوند مشترکمان مبارک     به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت و به تو میدهد شور عشق را عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ، دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی! چشمانم مثل ستاره ایست خسته ، دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار...
5 آذر 1391