دانیال جون نفس مامان و بابادانیال جون نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

مراسم نون پوشون

دیروز مراسم عزاداری خونه دایی بابا فرزاد بود .سفره علی اصغر هم داشتند .و چون من جزو نی نی های سال اولی بودم دعوتم کردن که برم .همه اونجا بودن مراسم خیلی خوبی بود منم بچه خوبی بودم و مامانی رو اذیت نکردم. اینا هم دخملهای سبز پوشی که با هام عکس انداختن .خداییش دختر کشم هاااا  اینم مامان جونم هست (مامان بابا فرزاد)که واسه سلامتیم نذر حضرت علی اصغر کرده بودن.حالا مراسمه بوشهریها هم جریان داره که براتون تعریف می کنم چون مامانم شیرازیه و تازه توی بوشهر داره زندگی میکنه این مراسما براش تازگی داره و دوست داره ببینه  پس با هم رفتیم. اول بچه رو می خوابونن بعد حلوا درست می کنن.یه مقداریشو زیر سر نی نی م...
12 آذر 1391

4آذر سالگرد ازدواجمون

    دومین سالگرد پیوند مشترکمان مبارک     به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت و به تو میدهد شور عشق را عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ، دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی! چشمانم مثل ستاره ایست خسته ، دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار...
5 آذر 1391

عاقبت روروک سواری

امروز برای اولین بار گذاشتمت توی روروک اول با تعجب نگاهم کردی و کم کم شروع کردی به بررسی روروکت همه قسمتاشو چک کردی تا ببینی چه کارایی می کنه بعد هم شروع کردی به خوردنش احتمالا میخواستی ببینی چه مزه ای میده ببین چقدر صورتتو تف تفی کردی کوچولو اینجا هم داری زیر چشمی به من نگاه می کنی ببینی چه عکس العملی نشون میدم کم کم حوصله ات سر رفته و داری التماس می کنی  بیای بیرون بعد هم هق هق و گریه و زاری و ناله آخه مامانی یکم دووم بیار باید یاد بگیری روی پاهای خودت بیاستی   ...
30 آبان 1391

پسرم مرد شده

امروز میخواستیم بریم بیرون با ذوق و شوق لباساتو  آوردم تنت کنم اما متوجه یه چیز جالب شدم : پسرم خیلی بزرگ شده و خیلی از کفش و لباساش دیگه اندازش نیست منم همه لباسای  تنگت رو جمع کردم و لباسای سایز بزرگتر رو جایگزینش کردم حالا هم از بین لباسای جدیدت یه خوشکلش رو انتخاب کردم تا اسم دد رو شنیدی کلی خندیدی و ناز کردی از بین پا پوشات اینو خیلی دوست دارم . اینا همه سلیقه خاله جونت هست  که  یه دنیا دوست داره     ...
30 آبان 1391

مسافرت به شیراز

اینجا رفتیم عروسی و کلی دست زدیم بعد از عروسی هم روی شکم راحت خوابیدم البته مامانی حواسش بهم هست که بتونم نفس بکشم فرداش کارامونو کزدیم با مامان جون و خاله جون رفتیم بازار کلی برام خرید کردن اینم چند تا عکس یادگاری مامان جون و بابا جون خیلی دوستم دارن همیشه هوامو دارن اینم عکس از چهار نسل :من و مامانی و مامان جون و عزیزی (مادربزرگ مامانی) همشون دوستم دارن وقتی میاییم شیراز همه به دیدنم میان و حسابی با هم خوش می گذرونیم                            همتونو دوست دارم یه بوس آبدار واسه...
25 آبان 1391

موتور سواری

امروز با بابایی تمام بالکن و پارکینگ و شستیم بعدش هم رفتیم  سراغ موتور قشنگ بابا فرزاد و کلی روش بازی کردم من عاشق موتور بابایی هستم امروز تولد مادر بابا فرزاد هست لباسامونو پوشیدیم و رفتیم خونه عمه فرزانه .همه جمع بودن .بعدش اونو غافلگیر کردیم .کلی تولد تولد مبارک گفتیم . خوش گذشت .جاتون سبز   ...
15 آبان 1391