دانیال جون نفس مامان و بابادانیال جون نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

اولین شب یلدا با حضور گل پسرم( 1391)

  سی ام آذره و یک شب زیبا یه شب بلند به اسم شب یلدا   شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده   همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه فراوون   شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما   شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره   ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده                               ...
8 دی 1391

اولین مروارید

خبر بدید به نون دون دانیال در آورده دندون بعد از چند روز تاخیر بدلیل رفتن به مراسم عزاداری و ماه محرم امروز سعی کردم سراغ کامپیوتر بیام و یه خبر داغ بدم .٠٥/٠٩/٩١ روز دوشنبه وقتی صبح از خواب بیدار شیم دیدم دانیال جون همش بی تابی می کنه و نق میزنه و همش دستاش توی دهنشه. درست حدس زده بودم اولین مروارید کوچولوی جگر گوشم داشت در میومد و مثل تاول شده بود خیلی اذیت شده بودی هر کاری کردم یه عکس خوشکل بگیرم نشدوگذاشتم یکم در بیاد تا بیشتر پیدا بشه اینم یه مروارید کوچولو. قربون اون خده های شیرینت برم با اون یه دندون نازت وای عجب موش موشکی بشی تو اولین مرواریدت مبارک عسلم.خیلییییییی دوست دارممممممم...
24 آذر 1391

مراسم نون پوشون

دیروز مراسم عزاداری خونه دایی بابا فرزاد بود .سفره علی اصغر هم داشتند .و چون من جزو نی نی های سال اولی بودم دعوتم کردن که برم .همه اونجا بودن مراسم خیلی خوبی بود منم بچه خوبی بودم و مامانی رو اذیت نکردم. اینا هم دخملهای سبز پوشی که با هام عکس انداختن .خداییش دختر کشم هاااا  اینم مامان جونم هست (مامان بابا فرزاد)که واسه سلامتیم نذر حضرت علی اصغر کرده بودن.حالا مراسمه بوشهریها هم جریان داره که براتون تعریف می کنم چون مامانم شیرازیه و تازه توی بوشهر داره زندگی میکنه این مراسما براش تازگی داره و دوست داره ببینه  پس با هم رفتیم. اول بچه رو می خوابونن بعد حلوا درست می کنن.یه مقداریشو زیر سر نی نی م...
12 آذر 1391

4آذر سالگرد ازدواجمون

    دومین سالگرد پیوند مشترکمان مبارک     به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت و به تو میدهد شور عشق را عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ، دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی! چشمانم مثل ستاره ایست خسته ، دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار...
5 آذر 1391

عاقبت روروک سواری

امروز برای اولین بار گذاشتمت توی روروک اول با تعجب نگاهم کردی و کم کم شروع کردی به بررسی روروکت همه قسمتاشو چک کردی تا ببینی چه کارایی می کنه بعد هم شروع کردی به خوردنش احتمالا میخواستی ببینی چه مزه ای میده ببین چقدر صورتتو تف تفی کردی کوچولو اینجا هم داری زیر چشمی به من نگاه می کنی ببینی چه عکس العملی نشون میدم کم کم حوصله ات سر رفته و داری التماس می کنی  بیای بیرون بعد هم هق هق و گریه و زاری و ناله آخه مامانی یکم دووم بیار باید یاد بگیری روی پاهای خودت بیاستی   ...
30 آبان 1391

پسرم مرد شده

امروز میخواستیم بریم بیرون با ذوق و شوق لباساتو  آوردم تنت کنم اما متوجه یه چیز جالب شدم : پسرم خیلی بزرگ شده و خیلی از کفش و لباساش دیگه اندازش نیست منم همه لباسای  تنگت رو جمع کردم و لباسای سایز بزرگتر رو جایگزینش کردم حالا هم از بین لباسای جدیدت یه خوشکلش رو انتخاب کردم تا اسم دد رو شنیدی کلی خندیدی و ناز کردی از بین پا پوشات اینو خیلی دوست دارم . اینا همه سلیقه خاله جونت هست  که  یه دنیا دوست داره     ...
30 آبان 1391